PDF نسخه کامل رمان فردا بدون من
نویسنده: نیلوفر لاری با لینک مستقیم
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۳۳۳
فردا بدون من، رمانی ایرانی است که در ۲۶ فصل نوشته شده است. این رمان، روایتگرِ زندگی دختر جوانی است که همراه با مادر و خواهر کوچکترش در یکی از محلههای فقیرنشین تهرانْ اجارهنشین است. آنها روزگار سختی را میگذرانند. پدربزرگ خانواده که مردی متمول و ساکن مشهد است، قصد دارد آنها را برای زندگی نزد خود بیاورد، اما دختر جوان بنا به دلایل خانوادگی، کینهٔ شدیدی نسبت به پدربزرگ و خانوادهٔ پدری خود دارد و در نهایت با نارضایتی کامل و جنجال مجبور به تندادن به خواست پدربزرگ میشود. او مدام در ذهن خویش خاطرات تلخ گذشته را مرور میکند و با کینهای به وسعت جهانش پا به خانهٔ پدربزرگ میگذارد، اما هدف اصلی او از آمدن به این خانه چیزی نیست جز انتقام از پدربزرگ و اقوام پدریاش که همه را مسبب تمام بدبختیها و ناکامیهای زندگی خود میداند.
خلاصه رمان:
از آخرین باری که دیدمت گویی ده که نه… صد… نه… حتی بیش از هزارسال گذشته است… گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم مجسمت کنم. اما انگار تو را برای همیشه از خاطر برده ام. حتی گاهی اسمت را به یاد نمیآورم. ذهنم نه اینکه از کار افتاده باشد نه، بنظر میرسد با فیلتر کردن گذشته ای که من تمام زندگی ام را در آن جا گذاشتهام به سوی یک فراموشی ناخودآگاه میکشاندم. یک وقتهایی برای یافتن تو چشم میگردانم اینجا… آنجا… همه جا… اما تو نیستی… و انگار که هرگز نبودهای… از رنج بی تو ماندن خستهام. از درد بی تو نفس کشیدن… بی تو از یلدای شبهای تنهایی گذشتن و …
قسمتی از داستان فردا بدون من :
عاطفه یکریز داشت حرف میزد مانده بودم این دختر چطور نفس کم نمیآورد؟ نصف بیشتر حرفهایش را گوش نمیدادم هر جا که مربوط به دانشگاه و همکلاسیهایش میشد من هم گوشهایم رو به سنگینی میرفت. دلم نمیخواست یاد ترک تحصیلم بیفتم و اینکه برخلاف تظاهری که میکردم از این
بابت ناراحتم و افسوس میخورم که ای کاش اینقدر زود تسلیم نمیشدم. مامان اصلا از کلمه تسلیم خوشش نمیآید. بیشتر معتقد است که من حماقت کرده ام و به هوای اشتغال و سربه هوا بودن و شاید درست ترش این باشد غرق شدن در دنیای آزاد و بی قیدی بیشتر، همان ترم اول دانشگاه را رها
کردم. آخر از اول هم شاگرد زرنگ و درسخوانی نبودم.. رشته ای را که در آن تحصیل میکردم هم دوست نداشتم. البته این یکی دروغی بود که من در توجیه ترک تحصیلم به همه میگفتم و الا جز خودم کسی نمیدانست چقدر رشته روان شناسی را دوست داشتم با عاطفه هم توی همان دوران کوتاه
دانشگاه دوست شدم و دوستی مان مستدام ماند و حالا او ترم سوم تحصیل می کرد و من در طی یک سال گذشته چند جایی موقتا استخدام شدم و هر بار بعد از مدت کوتاهی عذرم را خواستند تا اینکه توی این بوتیک به عنوان فروشنده کارم را آغاز کردم. و حالا سه ماهی از استخدامم میگذشت …
«فقط برای اینکه کمتر وقت غصه خوردن پیدا کنم و به خاطر یادآوری اشتباهاتم، کنج خانه زانوی غم بغل نگیرم و مدام زیر سنگینی بار حسرت و پشیمانی احساس عجز به من دست ندهد و زیر شلاق سرزنشهای بیپایانم روزی صدبار جان ندهم؛ بعد از مشورت با پدربزرگ، تصمیم گرفتم بعد از دانشگاه چند ساعتی در شعبهٔ دوی هتل شاملو، مشغول به کار شوم.
مشروط بر اینکه فراز با درخواست من موافقت کند. چرا که حالا تقریبا او در راس همهٔ امور قرار داشت و حتی عمومحمد هم زیر سایهٔ مدیریت او فعالیت میکرد.
چارهای نداشتم جز اینکه به سراغش بروم و نظر موافقش را جلب کنم. هرچند بهانهٔ خوبی هم بود برای تجدید دیدار و رفع دلتنگی عمیقی که جایش روی سینهام سنگینی میکرد. اما نمیدانم چرا ته دلم نسبت به این رویارویی خوشبین نبودم.
امیدوار بودم پدربزرگ بگوید خودش سفارشم را به فراز میکند. اما چیزی نگفت و گذاشت به عهدهٔ خودم.
ساناز ذوقزده بود و میگفت خیلی خوب میشود که من هم بتوانم توی هتل مشغول به کار شوم. آن وقت خیلی خوش به حالش میشد. میتوانست به همه پز بدهد که با نوهٔ صاحب هتل دوست است و امیدوار بود که از این بابت امتیاز ویژهای هم نصیب او شود.
چه دل خجستهای داشت این ساناز. من خودم هنوز سرسپردهٔ دستور مقام اعظم بودم و معلوم نبود اصلا به من اجازهٔ کار بدهد یا نه؟ آن وقت او از حالا دلش جوش پز دادن به افتخار رفاقتش با منرا میزد.
بعد از دانشگاه از هم خداحافظی کردیم. او راهی شعبهٔ دو شد و من راهی هتل بزرگ.
به سلیمی گفتم منتظرم نماند. چون معلوم نبود فراز توی هتل باشد و من چقدر باید برای دیدار با او منتظر بمانم.
بعضی از کارمندان عوض شده بودند و منرا نمیشناختند. یکی دوتاشان که منرا میشناختند، با ادب و احترام خاصی با من برخورد کردند. از یکی که اسمش "باقری" بود سراغ فراز را گرفتم. گفت امروز اصلا او را توی هتل ندیده و توضیح داد:
- پدرشون تا همین نیمساعت پیش اینجا بودن. بعد از هتل رفتن.
با گفتن "که اینطور." با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم. حدسم درست بود. از حالا تا نمیدانم کی باید همینجا منتظرش میماندم. آقای باقری که منرا سرگشته دید، پیشنهاد داد:
- میخواین با ایشون تماس بگیریم؟
انگار به فکر خودم نمیرسید که با پسرعمویم تماس بگیرم و از او بخواهم هر جا هست خودش را برساند و منرا منتظر خودش نگذارد. با نگاه عاقل اندر سفیهی که به باقری انداختم فهمید اگر صلاح بدانم خودم این کار را خواهم کرد و لازم به واسطه نیست.»